شاعر : سهراب سپهری
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای “هستی”.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
سهراب سپهری واقعا ساده بود؛ به اندازه شعرهايش ، به اندازه تركيبهای رنگ و خط در تابلوهايش. گاه خيال میكردم كودك چهل و چند ساله ايست كه میخواهد هستی را تجربه كند. نمیدانم، شايد در پی آن نبود كه "راز" گل سرخ را شناسايی كند، بلكه میخواست در افسون گل سرخ شناور باشد. با دل آسودگی و صفای كودكانه ای میخواست "حقيقت" را دريابد. آن هم نه آن حقيقتی را كه همه ما به نوعی میكوشيم تا آن را دريابيم؛ ساده ترين حقايق راکار ما نیست شناسایی “راز” گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در “افسون” گل سرخ شناور باشیم.پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای “هستی”.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 12:50 توسط پاکرود
|